پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
سعدی (همه حکایت های سعدی )
نوشته شده در سه شنبه 27 تير 1391
بازدید : 538
نویسنده : مدیر وبلاگ

حکایاتی دیگر از حکیم سخن سعدی

سلام به تمام عزیزانی که از این بلاگ دیدن می کنن

با اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه چیزی تو وبلاگ نزارم اما تصمیم رو شکستم و بازم به روزش کردم

میشه از همه عزیزان بیننده خواهش کنم که نظر بدن؟

ممنونم دوستان خوب

همیشه شاد و پیروز باشید.

حکايت

زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

کاين ره که تو می روی به ترکستان است

چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت : ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد . گفت : نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.

اى هنرها گرفته بر كف دست

 

عيبها برگرفته زير بغل

 

تا چه خواهى گرفتن اى مغرور

روز درماندگى به سيم دغل

* * * *

حکايت

ياد دارم كه ايام طفوليت ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.

پدرم به من گفت : عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى .

نبيند مدعى  جز خويشتن را

 

كه دارد پرده پندار در پيش

 

گرت چشم خدا بينى ببخشند

 

نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش 

* * * *

 حکايت

يكى از بزرگان را به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جميلش مبالغه می کردند. سربرآورد و گفت : من آنم که من دانم.

شخصم به چشم عالميان خوب منظر است

 

وز خبث باطنم  سر خجلت فتاده پيش

 

طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق

 

تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش 

* * * *

حکايت

يكى از صلحای لبنان كه مقامات او ميان عرب به مشهور ، به جامع دمشق درآمد، برکه حوض كلاسه رفت طهارت همی ساخت، ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت . مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت : مشكلى دارم ، اجازت دهی.

 

مرد صالح گفت :آن چيست؟

او گفت : به ياد دارم كه شيخ بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟

مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى مرسل :

مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت آن چنان يگانگى وجود دارد كه  فرشته ويژه و پيامبر مرسل در آن نگنجند.

ولى نگفت على الدوام  هميشه  بلكه فرمود: وقتى از اوقات  . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند  ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه و زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد.

مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:

مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .

مشاهده الابرار بين التجلی و الاستار. می نمايد و می ربايند.

ديدار می نمايی و پرهيز می کنی

بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى

 اشاهد من اهوی بغير وسيله

فيلحقنی شان اضل طريقا

* * * *

حکايت

يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند

 

كه اى روشن گهر پير خردمند

 

ز مصرش بوى پيراهن شنيدى

 

چرا در چاه كنعانش نديدى ؟

 

بگفت : احوال ما برق جهان است

 

چرا در چاه كنعانش نديدى ؟

 

گهى بر طارم اعلى نشينيم

 

گهى بر پشت پاى خود نبينيم

 

اگر درويش در حالى بماندى

 

سر و دست از دو عالم بر فشاندى

* * * *

حکايت

در جامع  بعلبك  بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:

و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:

و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .

دوست نزديكتر از من به من است

 

وين عجبتر كه من از وى دورم

 

چه كنم با كه توان گفت كه دوست

 

در كنار من و من مهجورم

 

من از شرا باين سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.گفتم:

اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!

فهم سخن چون نكند مستمع

 

قوت طبع از متكلم مجوى

 

فسحت ميدان ارادت بيار

 

تا بزند مرد سخنگوى گوى 

* * * *

حکايت

شبى در بيابان مكه از بی خوابی پای رفتنم نماند . سربنهادم و شتربان را گفتم : دست بدار از من .

پاى مسكين پياده چند رود؟

 

كز تحمل  ستوده شد بختى

 

تا شود جسم فربهى لاغر

 

لاغرى مرده باشد از سختى

 

ساربان گفت : اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . 

خوش است زير مغيلان  به راه باديه خفت

 

شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت

 

* * * *

حکايت

پاسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور  بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی . پرسيدندش که شکر چه می گويی ؟ گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه به معصيتی.

اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز

 

تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد

 

گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد

 

كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

 

* * * *

حکايت

درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.

صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.

قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.

صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .

قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟!

دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب .

چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده

 

دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين

 

* * * *

 حکايت

پادشاهى پارسايی را ديد ، گفت : هيچت از ما ياد آيد؟ گفت : بلی، وقتی که خدا را فراموش می کنم.

هر سو دود آن كس ز بر خويش براند

 

و آنرا كه بخواند به در كس نداواند

* * * *

حکايت

يكى از جمله ی صالحان بخواب ديد مر پادشاهى را  در بهشت است و پارسايى در دوزخ ،پرسيد: موجب اين درجات چيست و سبب آن درکات؟كه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟!

ندايى آمد كه : اين پادشاه به خاطر دوستى با پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .

دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع

 

خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار

 

حاجت به كلاه بركى  داشتنت نيست

 

درويش صفت باش و كلاه تترى دار

* * * *

حکايت

پياده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و می گفت :

نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم

 

نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم

 

غم موجود و پريشانى معدوم ندارم

 

نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم

 

اشتر سواری گفتش :ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بميری.نشنيد و قدم در بيابان نهاد و اشتر سواری گفتش : ای درويش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بميری. نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت . چون به نجله محمود در رسيديم ، توانگر را اجل فرار سيد. درويش به بالينش فراز آمد و گفت :

شخصى همه شب بر سر بيمار گريست

 

چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست

 

اى بسا اسب تيزرو كه بماند

 

خرك لنگ ، جان به منزل برد

 

بس كه در خاك تندرستان را

 

دفن كرديم و زخم خورده نمرد

* * * *

 حکايت

پادشاهی پارسايی را ديد ، گفت : هيچت از ما ياد آيد ؟ گفت : بلی > وقتی که خدا فراموش می کنم.

آنكه چون پسته ديدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پياز

 

پارسايان روى در مخلوق

پشت بر قبله مى كنند نماز

 

چون بنده خداى خويش خواند

بايد كه به جز خدا نداند

* * * *

حکايت

کاروانی در زمين يونان بزدند و ننعمت بی قياس ببردند . بازرگانان گريه و زاری کردند و خدا و پيمبر شفيع آوردند و فايده نبود.

چو پيروز شد دزد تيره روان

 

چه غم دارد از گريه كاروان

 

لقمان حکيم اندر آن کاروانن بود . يکی گفتش از کاروانيان : مگر اينان را نصيحتی کنی و موعظه ای گويی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود . گفت : دريغ کلمه ی حکمت با ايشان گفتن.

آهنى را كه موريانه بخورد

 

نتوان برد از او به صيقل زنگ

 

به سيه دل چه سود خواندن وعظ

 

نرود ميخ آهنين بر سنگ

 

همانا که جرم از طرف ماست.

به روزگار سلامت ، شكستگان درياب

 

كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند

 

چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى

 

بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

* * * *

 حکايت

  يکی از صاحبدلان زورآزمايی را ديدم . بهم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت  : اين را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش. گفت : اين فرومايه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت نمی آرد .

لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار

 

عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى

 

گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن

 

مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

 

اگر خود بر كند پيشانى پيل

 

نه مرد است آنكه در او مردمى نيست

 

بنى آدم سرشت از خاك دارد

 

اگر خالى نباشد، آدمى نيست 

 

بقیه حکایت ها رو تو ادامه مطلب ببینین راستی ادرس سایت یا وبلاگتون رو برای ما نظر کنین


:: برچسب‌ها: شعر , سعدی , گلستان سعدی ,



تعداد صفحات : 30
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 30 صفحه بعد